ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

کویر مرنجاب ...

کویر مرنجاب ... 

صبح ساعت 5:30 قرار داشتیم ... سر دروازه شیراز همه باهم به اتفاق هم ... وای یه مسافرت دو روزه و کوله های ده کیلویی ... من که انقدر کولم سنگین بود که نمیتونستم حرکت کنم ... تمام حجم کیفمو یه مش پاستیلو لواشکو چلسمه پر کرده بود ... هنوز راه نیفتاده تو ماشین یه پاستیل در آوردمو شروع کردم به خوردن ... همه بچه ها به این صحنه عادت داشتن ... سمیرا با پاستیلاش زندست ... منم میگفتم شکممه اختیارشو دارم ...

هنوز راه نیوفتاده کلی خندیده بودیم ... منم یه چادر آورده بودم برا خودم بنا کنم ... و کلی خوشحال بودم بار سومم بود که میرفتم کویر ... اما تا حالا مرنجاب نرفته بودم ... اونم با یه گروه سنتوریست ... که به واسطه ی من بنده راهی کویر شده بودن ... اتوبوس راه افتاد و بچه ها سر از پا نمیشناختن صبح علطلوع با چشمای گرد وسط اتوبوسو حالا نرقص کی برقص ... لامسبا فرصت نمیدادن که یه نفس میرقصیدن ... یه نگاه عقب اتو انداختمو دیدم به به قاطی پاطیه ... و حتی نفری در جایگاهش ننشسته ... همه جایگاه خود را به فراموشی سپرده و مراسم لهو لعب راه انداخته ما نیز که عقیده داریم ... خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو همرنگ این جماعت پر معصیت شده و در آخر طلب مغفرت به جا آوردیم ...

3 ساعتی مرسم لهو لعب بر پا بود تا این که به پلیس راه رسیدیم همه توبه به درگاه حق به جا آورده و دفتر اعمالشان هرچند که سیاه بود به سفید تبدیل شد ... جناب پلیس تشریفشونو آوردنو دیدن محیط سالمه و اجازه ی ورود به دل کویر را به ما فرمودند ... 50 متر آنور تر اتوبوسمان دوباره به لرزه درآمد و اینبار همه رقص بندری  به جا آوردند ... و ما نیز بسی خندان گشتیم ...ز اعمال این جمع بسی شادو دل خوش ...

ما که دیگر از رقص دانس این جماعت خسته گشته بودیم ... بطری آبی زکیف مبارک در آورده و بر سر جماعت فرو ریختیم که ناگاه صدای جیغی تمام اتوبوس را فرا گرفت ... 52 نگاه به ما با چشم انتقام جویانه خیره گشت ما نیز فریاد کشیدیم ... بتمرگین خوب و نیش خنی زدیم که ... مارا به موش ابکشیده ای بدل کردند ... ناگاه صدای جناب  راننده اتوبوس در آمد بیچاره صبور بود ...ضبط ماشین را خاموش نمودند و ما نیز زبانکی برای جمع 52 نفر در اوردیم و کلی به ریششان خندیدیم ....

روی صندلیم نشستم ... نگاهم به کنار پنجره خیره شد یه عالمه جرم دور تا دور شیشرو گرفته بود ... میخواستم شیشه اتبوسو باز کنم ... کلی زور زدم تا تونستم بازش کنم ... ی دستمو از شیشه کردم بیروون فشار باد حس خوبیو به دشتام میداد ... مثل یه دست که دستامو تو دستش فشار میداد ... نصف سرمم بردم بیرون موهام پریشون شد ت باد چشمامو اذیت میکرد ... سرمو اوردم تو دستمم همین طور ... لمس باد روی صورتمو دوست داشتم .. به اسمون نگاه کردم ... وای غروب کویر ... دوربینمو در آوردمو چلک و جلک عکس انداختم 15 دقیقه مونده بود تا به ماسه ها و کاروانسرا برسیم ... از دور به حجم تل ماسه ها نگاه میکردم ... صدای خنده بچه ها تو گوشم بود ...

مثل همیشه یکی از بچه هارو عجیر خودم کردم تا ازم عکس بندازه  ... باهم از تل ماسه ها بالا رفتیم ... حس فوقعلاده ایه مثل این میمونه که پاتو تو ی خمیر کنی فضای داخلی  ماسه ها خنکی خاصی داره که به آدم آرامش میده ... دوربینو تنظیم کردمو به فرد عجیر شده دستور عکاسی دادم ...

غرروب کویر با تکه ابری بالای تل ماسه منظره فوقعلاده ای تشکیل داده بود .. بی نظیر بود ... 30 40 تایی عکس انداختم که اینا گلچین شده هاشن ... 

اسم این عکسو گذاشتم گدایی عشق ... وقتی جلوی خدا زانو میزنی و فریاد میزنی ...

پیدا کن مرا ... پیدا کن مرا ... پیدا کن مرا ...  

 

 

 اونجا هیچ صدایی نبود که بین تو و طبیعطش جدایی بندازه ... اونجا خدا نزدیکتر بود ... نزدیکتر از همیشه .... 

 

 

وا اون لحضه ای که خنده بچه هارو از دور میبینی ... و لذت میبری ... عکس میندازی ... تا هر وقت دلت گرفت به این با هم بودنا فکر کنی .... و به مهربونی خدا امیدوار ... 

 

 

 

هوا تاریک شد فریادی نهیب از دور به گوش میرسید که اسم منو تداعی میکرد ... منم که دراز کشیده بودم بین ماسه ها و لذت میبردم از دل کویر و آرامشش ...

وسایلمو جمع کردم از اون بالا داشتم میومدم پایین یهو هوس کردم مثل بچه گی هام که به هر تپه ای میرسیدم قل میخوردم میومدم پایین رو ماسه قل بخورم ببینم چه مزه ای میده ... ارتفاع 40 متر بود کولمو از اون بالا پرت کردم پایین  چشمامو بستم قل خوردمو قل خوردم مزه ی بچگی هامو میداد ... طعم شیرینی داشت ... وای وقتی رسیدم پایین دنیا دور سرم میچرخید احساس کردم رگهای مغزم داره میترکه ...

15 مینی فقط پهن زمین بودمو بچه ها داد میزدن اسممو ... وسایلمو جمع کردمو رفتم تو جمع ... اومدن طرفمو گفتن ... ای کله خراب ... یه قاچ هندونه دادن دستم ... از سرو صورتشون مثل این بچه کثیفا آب هندونه میچکید ... خیلی خنده دار بود دوربینمو در آوردمو چیلیک ... همه دنبالم دویدن تا دوربینو بگیرنو این عکس مضحکشونو پاک کنن ... منم طبق معمول ... تف تفیشون کردم دیدم فایده نداره ... هندونه رو چلوندمو پرت کردم تو صورتشون ... و ده در رو ...

دوباره پیروز میدان شدم ...

حرکت به سمت کاروانسرا در دل کویر با یک عدد تلسکوپ و سنتوریت ها ...

به کاروانسرا رسیدیم اتوبوس پر از شن شده بود ... منظره باحالی بود ... هوا تاریک تاریک ... یه عده ای هیزومارو  اوکی کردنو اتیشو به راه انداختن ... منم چادر مبارکو در اوردمو یه طرف اتیش به راش انداختم ... تا به خود اومدیم دیدیم قلیونا چاقیده شدنو ... قل قل پف ... قل قل پف ...

منم طبق معمول گفتم همتون معتاد بدرد نخورین تو دل طبیعت این کثافت کاری ... اه اه

دور آتیش نشستیمو خوش صداها شروع کردن به خوندن ... مام براشون چه چه میزدیمو گروه کری شده بودیم واسه خودمون ...

کلی با خودم حال کردم ... عاشق خودمم ... واقعا مثل من نیست ... یه دونه ام ...

استاد عشیق  تشریفشونوآوردن  به همراه دوستان ....

سنتووور .... کنار آتیش تو دل کویر ... اشک منو در آوردن ... همه به چشمای من خیره شده بودن ... هیچ کس فکر نمیکرد که چشمای من به این زودی خیس بشن ... زانوهامو بقل کرده بودمو به اتیش زل زده بودم ... چشمام خیس شده بودن نور آتیش زیر چشمامو برق انداخته بود ... یه عالمه از خاطره هام زنده شد ...

امشب در دل شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اووج آسمانم

راضی باشد با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک سروز هستی خوانم بر سر هورو ملک

در آسمانها غوغا فکنم سبو بریزم ساغر شکنم

آخ که شبی بود دهنم جلو مانیتور واسش آب افتاد ... خیلی دلم تنگ میشه امیدوارم دوباره تکرار شه به همون شیرینی به همون شادی ...

گریه هامونو که خوب کردیم .. سیستمو وصل کردنو شاهنامه خوانی و بعدشم رقصو دانس خف در دل کویر زیر ستاره ها خیلی باحال بود کلی خندیدیم ...

بچه های نجوم تلسکوپ گرامیو تنظیم کردن تا ماهو ببینیم ماهو دیدیم و صورت های فلکی نیز همچنین ...

ادامه دارد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
عشق ابدی چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://delshkasteh.blogsky.com

چند سال پیش کویرو دیدم...البته توقف نکردیم رد شدیم...شب بود ...اما واقعا زیبا بود...فقط میدونم شبای کویر خیلی زیباست...شبای پر ستاره...تا دلت بخواد تو آسمون ستاره است مث آسمون شهرمون نیست که به زور میشه 3-4 تا ستاره پیدا کرد...
شباش خیلی آرامش بخشه...خیلی دوست دارم اون ماسه ها رو با پاهام حس کنم...
وای سمیرا عکسای قشنگی گرفتی...پر از مفهوم...
فکر کنم یه سمیراست و دوربینش!!!
با اجازه ات این عکسا رو هم سیو کردم واقعا زیباست
بوس بوس بوس

عزیزمی ... قابل تورو نداره ... اگه نزدیک بودیم حتما فیلم هاشم واست میفرستادم ... صدای سنتور دف ... ... تو کویر ساز زدن فوقعلادست ... مرسی که بهم سر زدی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد