ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

ناشناس مجهول خوشبخت !

خنده هایی با طعم بهشت ...

بازدید از مرکز توا نبخشی نوبهار ... (معلونین ذهنی ) 

صبح زود ساعت 6 ز خواب خوش برخیزیدیم و به دنبال زندگانی خود راهی شدیم ... کلی کتاب نخوانده بر روی سرمان جاری شد ... اما متاسفانه حسی نسبت به آنها نداشتیم ... با این که فرار از این کتبهای قطور مسبب بیخ پیدا کردن کار ما میشد ... اللحصاب درس و بحث را به گوشه ای از خانیمان انداختیم تا نگاهمان بر ان چیره نشود ...

ساعت 8:30 صبح بارو بندیل خود را بستیم و به سوی مرکز روانه شدیم ... تا بحال از این مرکز بازدید نفرموده بودم ... بسیار کنجکاوانه می اندیشیدم ... خیابان به خیابان ... خیابان فروغی قبل از چهار راه 5 رمضان کوچه شهید حبیب اللهی  و مرکز ...

از ذوق فراوانی که در چشمان ما حلقه زده بود ... بنده 3 ربع ساعت زود تر از تایم رسیده بودم ... ترجیح بر منتظر ماندن کردیم ... از حیاط مرکز صدای قهقهه خنده هایی به گوش میرسید ... و صدای قدم هایی تند که بر کف حیاط کوبیده میشد ... کوبیدن پا بر کف زمین .... چقدر دوست داشتنی بود ... و بعد صدا هایی دلنشین که فریاد میزدند 1 2 3 ... 1 2 3 .... چشم هایم را بستم و تصور کردم که انطرف دیوار چه خبر است ... ناگاه صدای گومس گومس ماشینی امد و  ترمز خوف ناکی  ... دوستان عرازل بودند ... سلامی خدمتمان عرض کردند ما نیز که عصبانیت در چشمانمان نمایان بود سلامکی تقدیمشان کردیم ... و هرچقدر سعی کردیم به حس خود بازگردیم دیگر نشد ... زیرا که مارا سین جیم میکردند ...

وارد مرکز شدیم ... مسئولین ... اولین چیزی که چشممان به ان معطوف گردید ...

نقاشی هایی که پر از احساس بودن و نوشته هایی که پر از غلط غولوط بودن ... چقدر اون حضه شیرین بود ... نقاشی شهربازی ... پر از احساس بود لبخندی که بر لب تک تکشون دیده میشد .... و کلی نقاشی دیگه ....

صدای برپا به گوش رسید برپا صبخیر خسته نباشید حالتون خوبه ...

سریع داشتم دوربینمو جمع میکردم که صدای وز وزی از یک دوست اومد ناممان را بر زبان اورد و گفت بیا تو کلاس ...

ما نیز همین قصد را داشتیم به تاکید شما نیازی نبود ...

وارد کلاس شدیم ...

سلام صبح بخیر خسته نباشید حالتون خوبه ....حتی واسه ی من ... تا حالا یه همچین جمعی با این هماهنگی این شکلی بهم سلام نکرده بودن ....

20 تا هم کلاسی اما این بار هیچ کدوم هم سن هم نبودن ...

چهره های خندان آنقدر خندان که لبخندی را بر لبانم جاری کرد ...

لبخندی از ته دل

وای چه حس خوبی بود به هشون سلام کردم  به همشون دست دادم ...

یه کارگاهی بود که ضریب هوشی های 50 تا 70 سرمه دوزی میکردن ...

کارشون فوقعلاده بود همه کارشونو بهم نشون دادن منم ذوق میکردم براشون ..

خجالت می کشیدنو می خندیدن ...

کلاس بعدی ... کلاس نقاشی بود ... کلی واسشون نقاشی کشیدمو ... با هاشون بازی کردم واسشون با کاغذ گل درست کردم ... همشون شمارمو گرفتن ...  وقتی میخواستم برم یکیشون اومد بغلم کرد و گفت خیلی دوست دارم ... یه نگاه بهش کردم گفتم ... دوست داشتن تو یه دنیا واسم می ارزه چون بی دلیله ... تو بغلم فشارش دادمو بوسیدمش ... اون موقع  همه از سر جاشون بلند شدنو همشون با هم بغلم کردن میگفتن دوست داریم دوست داریم .... و میخندیدن ... منم تک تکشونو بغل کردم ...

مربیشون گفت میتونی پیششون بمونی ... بچه هام کلی ذوق کردن بهم میگفتن خانوم ... واسم نقاشی کشیدن ... یکیشون گفت امروز تولدمه یه کیک تولد کشیدم با شمع روش تعریف از خود نباشه نقاشیم خیلی خوبه ... کیکو گرفتم بالا و همه تولد تولد خوندیم ....

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی ... همه دست میزدنو میخندیدن ...وای خنده هاشون واقعی بود دیدن این خنده ها آدمو دیوونه میکنه ... از انتهای خوشبختی میومد ....

نقاشی کیکو گذاشتم جلوشو گفتم شمعاشو فوت کن ... فوت کرد همه بچه ها دست زدن ... یکی یکی گفتم ما هم تولدمونه ... این کارو واسه دو سه نفر دیگه انجام دادم ... خیلی زود موقع ناهارشون شد باید بر میگشتم ... همشون بغلم کردن و گفتن بیا پیشمون .... نمیشه خانوممون شی ؟ ... منم لبخند زدمو گفتم زود میام پیشتون ... با یه عالمه نقاشی تو دستم که برام کشیده بودن داشتم بر میگشتم ...

زهرا ،محبوبه ،نجمه ،ماهرخ ،الهه ، مریم، سمیه  ...

امروز چندتا دوست واقعی پیدا کردم که بی دلیل دوستم داشتن ....

خدایا ممنونم به خاطر این لطفت ...

از در مرکز اومدم بیرون ...

 یه کوچه خلوت که به یه خیابون ختم میشد ...

قدم زنان دوباره به سمت  اون هیا هوی بی انتها ....

صدای قدم هامو میشنوم ...

نور خورشید...

 فکر می کنم ....

در خودم فرو میرم ...

خنده هایی با طعم بهشت ...

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ http://kavire-teshne.blogsky.com

سلام جیگرمرسی که بهم سرزدیوبلاگ خوشملی داری مطالب جالبی نوشتی.موفق باشی بازم پیش ما بیا

عشق ابدی چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ http://delshkasteh.blogsky.com

وای که چقدر این خنده ها به دل آدم میچسبه...
سمیرا خوش به حالت که این خنده ها رو از نزدیک دیدی...

آره واقعا جات خالی بود اگه بهم نزدیک بودی یه بار با هم میرفتیم ...

میکی سه‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:59 ق.ظ http://www.wish91.blogsky.com

عکس این گوشه خودتی ؟
خوشگلی !‌موهات خیلی خوشگله.

اهههم قابلی نداره عجیجم

عشق ابدی یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://delshkasteh.blogsky.com

چرا دیگه اینجا رو آپ نمیکنیای تنبل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد